خاطرات من و الفور روز زیبایی بود . تازه از مدرسه اومده بودم قبل از اینکه لباسامو در بیارم گفتم برم تو اتاق و ببینم بچه ها چه کار می کنند . نت رو روشن کردم و رفتم اتاق . یک نفر رو مایک بود و یک نوحه از آقا اما رضا گذاشته بود و آروم آرو مگریه میکرد. نمیدونستم کیه یک دفعه سید کمال گفت : آخه تو چه طور مشهدی هستی !! برو ببین چشه . مدام داره اشک میریزه !به تو هم میگن دوست ؟ اهسته رفتم خصوصیش و سلام کردم نمیدونستم خانم هست یا اقا، مهم هم نبود گفتم چی شده ؟ گفت دلم برای آقا امام رضا ع خیلی تنگ شده گفتم خب بیا زیارت گفت نمیتونم امکانشو ندارم فکر کردم شاید مشکل مالی داره گفتم : با خرج من بیا ، مهمون من باش در حالیکه به شدت گریه میگرد گفت اخه من ایران نیستم . مشکل پولش نیست. من تو المان هستم گفتم من الان به جات میرم زیارت خوشحال شد گفت جدی جدی میری ؟ و نیم ساعت بعد من تو حرم اقا بودم بهش زنگ زدم اما گوشی رو برنداشت زیارت کردم از اقا خواستم دلش رو اروم کنه داشتم بر میگشنم زنگ زد گفت اروم شدم رفتی زیارت ؟ گفتم اره اونجا به من چیزی نگفت ولی دو سه روز بعد گفت : وقتی از حرم زنگ زدی خواب بودم . تااومدم گوشی رو بردارم قطع شد . دوباره خوابم برد دیدم که آقا اومد تو خوابم دست منو گرفت با خودش برد در ضریح باز شد رفت روی یک سجاده و رو بقبله نماز خوند بعد از کنار سجاده یک گل برداشت و به من داد و گفت : اینو ببر بده به اون دوستت که الان به جات اومد زیارت
گریم گرفت : چون به خسته نگفته بودم تو حرم آقا خیلی دنبال یک شاخه گل می گشتم تا براش خشک کنم و بفرستم المان .....
موضوع مطلب : آمار وبلاگ
|